طراح و کارگردان «هزارداستان»: شعبه ۲ ماه عسل نیستیم
مریم نوابینژاد میگوید در هر برنامه قصه به قصه داستان زندگی مهمانهایش را پیدا کرده است؛ او معتقد است پرداختن به چنین سوژههای اجتماعی تمامی ندارد.
برنامه «هزار داستان» دو فصل را در شبکه نسیم پشت سر گذاشت و بعد از ماه رمضان رفتهرفته جای خود را میان مخاطبان بیشتر از قبل باز کرد. این برنامه با روایتهای جدی از داستان زندگی افراد مختلف سعی میکند علاوه بر اینکه مخاطب را با داستان زندگی مهمانهایش درگیر کند آنها را حتی برای لحظاتی به فکر وا دارد. مریم نوابینژاد که پیش از این سابقه حضور در برنامههایی چون «ماه عسل» و «خندوانه» را داشته، در «هزار داستان» طراح، سوژهپرداز و کارگردان است. او که کارش را از مطبوعات آغاز کرده میگوید همیشه دغدغه سوژههای اجتماعی را داشته و همین دلمشغولی او را به سمت و سوی ساخت برنامهای چون «هزار داستان» سوق داده است. نوابینژاد در این گفتوگو از تجربیات متفاوتش در ساخت این برنامه میگوید.
خانم نوابینژاد، ابتدا برایمان بگویید طرح و ایده اولیه «هزار داستان» از کجا شکل گرفت؟ حضورتان در برنامههایی مثل «ماه عسل» یا «خندوانه» چقدر شما را به فکر ساخت برنامهای با شکل و شمایل «هزار داستان» انداخت؟
من سالها خبرنگار اجتماعی بودم، سرمنشا اینکه چرا اینقدر سراغ این داستانها میروم، قبل از حضورم در برنامههایی که دیده شدند، به سالهای خبرنگاری من برمیگردد و نه صرفا «ماه عسل» یا هر برنامه دیگری. این نگاه من در مطبوعات وجود داشت و در تمام سالهایی که کار میکردم همراهم بودند. این داستانها از اولین روزی که من پیش استادان بهنام روزنامهنگاری مثل فریدون صدیقی، شکرخواه، ادیب هاشمی، سیدفرید قاسمی، فرقانی و تمام اساتید دیگری که در محضرشان آموختم، در ذهنم بودند. در واقع من با این نگاه بزرگ شدم. از همان ابتدا هم حوزههایی که من دوست داشتم ادبیات و اجتماعی بود. در حوزه اجتماعی نیز داستانهایی را دوست داشتم که حرفی برای گفتن داشته باشند و مبتلا به آنها زیاد باشند و بشود با تصویر کردن آنها به نتیجه و جواب و یا پرسشی رسید. این قصه در مطبوعات مختلف کمابیش اتفاق میافتاد. مثلا یک گزارش ما اینقدر تاثیرگذار میشد که خیلیها تحت تاثیر آن گزارش میرفتند و مثلا برای برعهده گرفتن سرپرستی یک بچه از بهزیستی اقدام میکردند و یا به یک خیریهای کمک میکردند و داستانهایی از این قبیل. اما در مطبوعات هر چقدر هم تلاش کنیم در نهایت بیش از ۱۰۰هزار تیراژ نداشتند، البته یادم میآید ضمیمه نسل سوم روزنامه جامجم به سبب همین گزارشهایی که کار میکردیم ۴۰هزار نسخه تیراژش بالاتر رفت. اما وقتی این موضوعات در مدیومی مثل تلویزیون میآیند ماجرا شکل دیگری به خودش میگیرد و فرصتهای بیشتری برای دیده شدن بهتر و تاثیرگذاری عمیقتر و فراگیرتری سر راهمان قرار میگیرد.
این دغدغه همراه من بود تا اینکه بر اثر یک اتفاق قصههای اجتماعی را به آقای علیخانی پیشنهاد دادم و همکاری ما هم از سال ۸۸ شروع شد که بازتابهایش را همه دیدند. اگرچه از همان ابتدا با مقاومتهایی روبهرو بودیم. مثلا وقتی ما مرتضی مهرزاد را به تلویزیون دعوت کردیم، چه عوامل سازنده و چه خود مدیران از اینکه قرار است ما یک نفر را از یکی از روستاهای شمال به برنامه زنده تلویزیون بیاوریم میترسیدند. البته ترس هم داشت چون هر چیزی در برنامه زنده روی آنتن برود دیگر نمیشود جمعاش کرد. ولی ما این ریسک را کردیم و داستانهای واقعی را لابهلای برنامهای که قرار بود نزدیک افطار ساعاتی حال روحانی به مردم بدهد قرار دادیم. پیش خودمان میگفتیم چرا این مثالها از زندگی خود مردم نباشد. اینکه یک نفر از اوج ناامیدی، توانسته در یک لحظه خودش را پیدا کند و بالا بکشد و موفق شود هم یک مثال روحانی است. خدا را شکر این شیوه دیده شد و خیلی هم خوب پیش رفتیم.
من در سری سوم برنامه «خندوانه» همکاری میکردم و علاوه براینکه چینش مهمانهایش را برعهده داشتم پیشنهادهای دیگر هم به این برنامه ارائه میدادم. مثلا برای یکی از برنامهها در استودیو ۵۰۰ بیمار سرطانی بهبود یافته دعوت کردیم که به مردم نشان دهیم ممکن است یک بیمار حالش خوب نشود اما شما ببینید یک جمعیت با این تعداد الان حالشان خوب شده، پس شما هم اگر امیدوار باشید میتوانید خوب شوید. یا مثلا تمام سالن را پر از کارتنخوابهای بهبودیافته میکردیم یا بچههای سرطانی که آرزو داشتند جنابخان را ببینند همه مواردی بود که ردپای مسائل اجتماعی در آنها دیده میشد و ما سعی کردیم از زاویه نگاه خودمان به آنها بپردازیم.
طبیعتا پرداختن از این زوایا به مسائل اجتماعی باید از دغدغه شخصی خودتان نسبت به این موارد در جامعه نشات گرفته باشد. درست است؟
دقیقا همینطور است، چون من شش ماه اولی که وارد مطبوعات شدم کتاب نقد میکردم، نقد ادبی مینوشتم و بعد وارد حوزهای شدم که به هنرمندان زنگ بزنم و مصاحبه بگیرم که برایم چندان جذابیتی هم نداشت. همان موقع یکی از دوستان من قرار بود برود و از زندان زنان گزارشی بگیرد اما مریض شد و نتوانست برود و من به جای او برای آن گزارش رفتم. آن اتفاقهایی که آن روز در زندان زنان دیدم من را به اصطلاح پاگیر خودش کرد. در واقع من از ۱۷ سالگی با این قصهها درگیر شدم و نتوانستم رهایش کنم، آنها هم من را رها نمیکنند.
چطور شد که تصمیم گرفتید خودتان یک برنامه مستقل بسازید و به همه این دغدغهها در آنجا بپردازید؟
من یک دنیا روایت دارم، نه الان و سال گذشته یا بعد از «ماه عسل»، همیشه داشتم. وقتی نگاهات اجتماعی باشد حتی در خیابان هم که راه بروی یا با جماعتی نشست و برخواست کنی خواه و ناخواه در میان آنها چند مورد میبینی که احساس میکنی می توانی قصه زندگیشان را روایت کنی. مثلا من پسر بی شناسنامهای را میشناختم که ۳۰ سالش بود اما شناسنامه نداشت. نه توانسته بود سربازی برود و نه مدرسه. پدر این پسر با مادرش ازدواج میکنند، مادر به زندان میرود و مرد علیرغم اینکه بسیار متمول بود و بچه تا چند سالگی پیش او بوده اما انکارش می کرد.
یک روز بچه سوار ماشین پدربزرگش میشود و او را میبرند و جلوی آمنه رهایش میکنند. البته پدربزرگش چند وقت یکبار میآمده و به او سر میزده. بچه بزرگ که میشود می گوید این آقا پدر من است، آزمایش دیانای میدهند و مشخص میشود واقعا پدرش است ولی پدر همچنان طفره میرود و چون قدرتمند بود باعث شده بود این بچه همچنان شناسنامه نداشته باشد. من این بچه را یک جایی دیده بودم، قصهاش را پیش خودم نگه داشته بودم تا امسال که در مشهد با جماعتی مراوده داشتم که میرفتند و بچههایی که مشکل داشتند را به فرزندی قبول میکردند، یعنی خودشان بچه داشتند ولی میرفتند و میگفتند مثلا یک بچهای که مشکل شکاف کام دارد را هم به ما بدهید ما میخواهیم سرپرستیاش را برعهده بگیریم و کنار خودمان بزرگش کنیم. به نظرم مثال بچهای که هنوز شناسنامه ندارد در کنار این قصه معنا میگرفت. تصویری از دو پدر کاملا متفاوت، پدرهایی که از عهدهدار شدن مسئولیت بچه خودشان طفره میروند و در مقابل پدرهایی که علاوه بر بچههای خودشان برای بچههای مشکلدار هم پدری میکنند. من همیشه در ذهنم این موضوعات را کنار هم میچینم و به آنها فکر میکنم. فکر کردم چهکار کنیم که بتوانیم داستان زندگی این افراد را به تصویر بکشیم و به «هزار داستان» رسیدم. پیش از این صرفا یک برنامه «ماه عسل» بود که در ماه رمضان پخش میشود، اما مگر با یک برنامه میشود تمام مشکلات اجتماعی را آن هم در ۳۰ شب گفت. من یک عالم قصه دیگر دارم که نگرانشان هستم که از ایران نروند، بلایی سرشان نیاید، تصمیمشان عوض نشود یا حتی ورق زندگیشان برنگردد و به خاطر همین مسائل این موضوعات همیشه دغدغهمندی من بودند و هستند.
چقدر تلاش کردید تا به الگوبرداری از «ماه عسل» متهم نشوید؟
خیلیها فکر میکنند که ما میخواستیم به اصطلاح شعبه دو «ماه عسل» باشیم ولی واقعا اینطور نیست. وقتی در جامعهای اینقدر حرف و درد است باید به آنها پرداخته شود چون این مشکلات ازلی و ابدی هستند. نمیتوانیم بگوییم چون شبکه یک برنامه معارف دارد شبکه دو و سه چنین برنامهای نسازند. همه شبکهها بروند و برنامه اجتماعی بسازند و از دغدغههای مردم بگویند، هیچ اشکالی ندارد و قرار هم نیست کسی فرصت دیگری را بگیرد. به نظرم مهمتر این است که هر کسی تلاش کند تا به واقعیت زندگی مردم از هر طبقه و نگاهی نزدیکتر باشد. جایی که مردم احساس کنند تلویزیون برای آنهاست و خودشان را در آن ببینند آنجاست که باورش میکنند. اتفاقا فکر کردم ما هر شکلی و با هر مجری که بخواهیم این برنامه را بسازیم باز ژانر دو «ماه عسل» میشویم. هیچ کس فکر نمیکند تو چه میخواهی بگویی ولی تا برنامه را ببینند که یک نفر قصه زندگیاش مثلا همان بی شناسنامه را تعریف میکند میگوید این هم که همان «ماه عسل» است.
پس به همین دلیل بود که دعوت از چهرهها و مشخصا بازیگران را در برنامه قرار دادید؟
دقیقا. من سال گذشته طرح این برنامه را نوشتم، آن زمان آقای شمسایی مدیر گروه اجتماعی شبکه دو بودند و این طرح را به ایشان دادم. ایشان گفتند تا ماه رمضان وقتمان خیلی کم است و اجازه بدهید اسپانسر خوب پیدا شود و بعد از ماه رمضان برنامه را بسازیم. بعد از ماه رمضان من طرحم را به آقای شریعتپناهی شبکه یک دادم. ایشان هم گفتند این طرح خوبی است و ما آن را میسازیم اما روال کار اداری در سازمان صداوسیما آنقدر طولانی میشود که گاهی اوقات تو ممکن است بیخیالش شوی. در همین میان طرح را به آقای شهیدیفرد نشان دادم گفت برایش کنار خودت، یک کارگردان دیگر هم پیدا کن. به خاطر همین یک روز پیش آقای صفاریانپور رفتم که در دفتر آقای جواد فرحانی بودند و مشغول ساخت «شکرستان». طرحم را مطرح کردم و گفتم میخواهم این برنامه را بسازم و اگر بخواهم تصمیمم را عملی کنم شما برای کارگردانی آن، همراه من میشوی؟ که گفتند نمیتوانم چون درگیر ساخت «شکرستان» هستیم بعد که چند تا از قصهها را تعریف کردم و گفتم میخواهم هر شب یکی از چهرهها میزبانی روایت داستان را بر عهده بگیرد، به من گفت که طرح عالی است و اگر قرار باشد کسی تهیهکنندگی این برنامه را به عهده بگیرد آن شخص کسی نیست جز خود آقای فرحانی. گرچه اقای صفاریان اصرار داشت برنامه را با هفت مجری ثابت ببندیم اما اقای فرحانی قبول نکرد و گفت یا نمیسازیم یا هر شب روایت را از زبان یک میزبان طبق همان طرحی که نوشتم پیش ببریم که خدا رو شکر این اصرار و این تنوع خیلی به ما کمک کرد.
به جای اینکه طرح برود و و پروسهای طولانی را برای تصویب طی کند، ایشان خودش شروع به کار کرد و کار کلید خورد تا کارهای اداری نامهنگاریاش انجام شود. آقای فرحانی واقعا به من اعتماد کرد و با همه حسن نیتشان آمدند و چون ما یک ماه تا ماه رمضان فرصت داشتیم گفتند کار را به سرعت شروع کنید. در همان ماه رمضان ۹۰ قصه را روایت کردیم که خوشبختانه برنامه چه از طرف مخاطبان و چه مدیران مورد اقبال قرار گرفت، البته با وجود اینکه ما هیچ تبلیغاتی هم برای برنامه نداشتیم و حتی یک ساعت پخش برنامه همزمان با «ماه عسل» بود و یکی دیگر هم بعد از «خندوانه» ولی باز هم مورد استقبال خوبی قرار گرفت. علاوه بر مهمانها، شکل حضور میزبانهایمان هم جذاب بود. آنها دیگر قرار نبود به این شکل که باز هم مهمان برنامه باشند ظاهر شوند تا ازشان بپرسیم الان چه کاری در دست داری و این قبیل سوالها… آنها خودشان حالا در مقام پرسشگر قرار گرفتند. البته که سمت و سوی پرسشها را تا حدود زیادی خودمان مشخص میکردیم.
اما به نظر سری جدید برنامه که در ماه محرم و صفر پخش شد بیشتر دیده شد و مورد توجه قرار گرفت. درست است؟
بله دقیقا، ما معمولا محرم و صفر جای خالی بزرگی در برنامهسازی تلویزیون داریم و بهترین زمان برای گفتن حرفها و این قصهها در این دو ماه است. ما یک ماه به استراحت رفتیم و فکر کردیم سری بعدی برنامه برای ماه رمضان سال آینده خواهد بود اما خود شبکه از ما خواست که برای محرم و صفر هم سری جدید «هزار داستان» را بسازیم که این بار با ۶۰ میزبان ۱۵۰ قصه را روایت کردیم که خدا را شکر خیلی هم مورد استقبال قرار گرفت. نکته جالبی که برای ساخت سری جدید وجود داشت این بود که که وقتی من برای هماهنگی برخی از سوژهها مثلا به خیریهای در مشهد زنگ میزدم، به من میگفتند ما در سری قبل فلان برنامه و این و آن را دیدیم و این برای من نکته بسیار مهمی بود که دیگر مردم «هزار داستان» را میشناسند و دنبالش میکنند.
چطور شد که محمدرضا شهیدیفرد که به عنوان یکی از برنامهسازان موفق سالها در تلویزیون فعالیت کرده به عنوان مشاور در «هزار داستان» حضور پیدا کرد؟
به نظرم بر کسی پوشیده نیست که آقای شهیدیفرد از افراد موفق در تلویزیون هستند. جدا از آشنایی دورادور ما من این افتخار را داشتم که در فصل سوم «خندوانه» با ایشان همکاری کنم و هر چه میگذشت احساس کردم چقدر نگاه و نظرشان را قبول دارم. کسی که زبان رسانه مدرن را به خوبی بلد است و در بسیاری از موارد راهکارهایی میدهند که شاید حتی در حد یک جمله باشد اما خیلی کارساز است. من در همکاری با ایشان خیلی چیزها یاد گرفتم. حضور ایشان در کنار «هزار داستان» غنیمت بزرگی بود و ما هم تلاش کردیم تا جایی که مقدور بود به ایدههای ایشان نزدیک شویم.
سوژههای اجتماعی که در مطبوعات به آنها پرداخته میشود وقتی قرار میشود سر از تلویزیون و قاب تصویر در بیاورد قاعدتا باید تغییر کنند و از یک زاویهای به آنها پرداخته شود که برای مخاطب این رسانه هم جذابیت داشته باشد. راهکار شما برای این قضیه چه بود؟
من سال ۸۸ این موضوع را امتحان کردم و خدا را شکر متوجه شدم ناخودآگاه من این قضیهای که شما گفتید را بلد است. شاید به شکل عملی دقیقا نتوانم بگویم چه راهکاری دارد. البته چند عامل در این بین وجود دارد، صاحب قصه باید «آن» داشته باشد. من داستان خیلی جذابی دارم ولی شخصی که قصه به او مربوط میشود نمیتواند خوب حرف بزند و داستان خودش را بگوید، در نتیجه نمیتواند به برنامه تلویزیونی بیاید. یا مثلا یک جایی یک داستانی دارم که خیلی خاص است و فقط برای یک شخص اتفاق افتاده اما یک ترس و هشدار و بزنگاهی در آن وجود دارد که می تواند به زندگی هر آدمی ربط پیدا کند. من برای خودم یکسری فاکتور در رابطه با سوژه میچینم و طبق آنها جلو میروم. نکته دیگری که وجود دارد این است که برای ساختن یکسری از مفاهیم چیزی شاید بیشتر از خود سوژه نیاز است. به نظرم بیشتر از سوژههایی که در خیلی از برنامههای تلویزیونی از صبحگاهی و عصرگاهی گرفته میروند یک نگاه و یک سمت و سویی نیاز است که مشخص شود مخاطب بعد از تماشای یک ساعته برنامه حتی شده یک جمله از برنامه در ذهنش ماندگار شود. به نظرم پیدا کردن مضامین مختلف و ربط دادن آنها با زندگی امروز آدمها نکته مهمی است که سعی کردم به آن برسم.
البته در این بین مرز باریکی هم وجود دارد که شما به عنوان سازنده باید خیلی به آن مقید باشید تا برنامهتان با توجه به حال و هوا و فضایش به سمت شعار نرود.
اصلا چنین هدفی را نداشتیم که بخواهیم ذرهای شعار دهیم. بارها شد که ما به میزبانمان (چهرهای که به عنوان مجری در مقابل مهمان بود) گفتیم هر جا که احساس کردی مهمان شعار میدهد بگو لطفا شعار نده بگو من باور نمیکنم. ضمن اینکه من وقتی سوژهای را پیدا میکنم جدا از اینکه مستندش را میگیریم و قبل از برنامه هم با او حرف میزنیم اول باید خودم باورش کنم. این را هم بگویم که به سبب کاری که در همه این سالها داشتم موارد زیادی به من معرفی میشود، اما این موارد توجه مرا جلب نمیکنند، قصه آدمهایی مرا به خود جذب میکند که با نگاه خودم پیدا و باورشان کنم. فرق برنامه ما با بقیه برنامهها این است که سوژههای ما تیتر روزنامه نیست، خیلی وقتها روزنامهها زنگ زدند و از من سوژه گرفتند و این ویژگی مثبتی برای برنامه ماست، اینکه ما به سراغ کشف آدمها برویم مهم است نه اینکه از روی تیترها برای برنامهمان مهمان پیدا کنیم که فقط برنامه پر شود. در واقع اینکه قرار است چه بگوییم و از کدام زاویه به یک واقعیت اجتماعی نگاه کنیم، برایم همیشه خیلی مهم بود و هست.
شما در این دو سری از هزار داستان ۲۴۰ قصه از زندگی واقعی مردم را روایت کردید: از پسری که ته بنبست زندگی با گلوله به مغزش شلیک کرده بود، تا داستان کولبری که عاشق اسب بود، از زندگی زالها گفتید، از خانوادهای که به خاطر نگاه بد جامعه به دو بچه اتیسماش تمام داراییاش رابه دست دلالی سپرده بود که برایش اقامت آلمان بگیرد و طرف هم پولشان را خورده بود و در ترکیه رهایشان کرده بود، از دختر حسین پناهی که بالای جنازه پدرش رفته بود، از مادری عشایری که علیرغم کوچ کردن یازده فرزند تحصیلکرده داشت، از زندگی سخت خداداد عزیزی تا ناخدا یونسی که یازده ماه به اسارت دزدان دریایی درآمده بود، از علی که در سه ماهگی در حلبچه پیدا شده بود و بعد از ٢٨ سال مادرش را در عراق پیدا کرد تا زنی به اسم زینت که برای اولین بار برقع را از صورتش برداشته بود تا در روستای دورافتادهای در قشم در خانه بهداشت به مردم خدمت کند و حالا روستایش را به دهکده گردشگری تبدیل کرده، این همه داستان از شهرهای مختلف نیازمند داشتن تیم بزرگی ست که بتواند اینها را رصد کند و کنار هم بچیند…
من قسم میخورم که در هر برنامهای قصه به قصه اینها را پیدا کردهام، کافی است داستانها صدایت بزنند آنوقت آنقدر همه چیز کنار هم درست قرار میگیرد که باور نمیکنی. گاهی در یک تعریف کوتاه از دوستی در بندر کنارک به ناخدا یونس میرسم، گاهی در یک توقف کوتاه از آثار صنایع دستی استانها زینت را پیدا میکنم و این رشته زنجیروار است که مرا دنبال خودش میکشد و تمامی هم ندارد. با صدای بلند میگویم «هزارداستان» انتها ندارد.
برنامهای که برای سری بعدی «هزار داستان» دارید به چه شکل است؟ پیشنهادی برای ساخت فصل بعدی این برنامه از سوی شبکه شده است؟
هنوز تصمیم قطعی نگرفتهایم، اگرچه به شرط پژوهش و تحقیق و نگاه تازه میشود از داستانهای اجتماعی برای گفتن و تعریف کردن مضامین بسیاری بهره گرفت ضمن اینکه به همراه آقای شهیدیفرد، آقای بیژن بیرنگ و آقایان سیدکمال طباطبایی و آقای فرحانی که تهیهکنندگان برنامه جدیدی به نام «عبدی شو» هستند، در حال طراحی و تبادل افکاریم و دلمان میخواهد یک برنامه طنز مدرن را با حضور آقای عبدی برای مخاطبان بسازیم که مردم را درست بخندانیم.
Comments are closed, but trackbacks and pingbacks are open.