شمیرانات…

بر اساس داستانی که همیشه واقعی است.
دستان سردش را بغل زده‌بود و از ته دل به بارانی که کم‌کم شدت می‌گرفت، بد و بی‌راه می‌گفت. چشم‌هایش در جستجوی ایستگاه یا سر‌پناهی بود و تمام پیکرش را آب به خود می‌کشید. نفسش خشک شده و نور چشمهایش دیگر سنگ فرش خیابان را هم نشانش نمی داد. مست از صدای بوق ماشین‌هایی که برایش دم تکان می‌دادند و غروری که سرتا پایش را خیس کرده‌بود. نه وحشتی و نه اضطرابی… تنها نفرین به آسمان و دل‌خوشی به زمین.
 نه گرسنگی خود خواسته‌اش بهانۀ کافی برای سوار شدن‌اش می‌شد و نه خستگی از سرمای نمناک خیابان و جمعیتی که هر لحظه بیش از پیش تن‌ها و دل‌ها را به لرزه می‌انداخت. دلش می‌خواست با خیابانِ خیس بازی کند. دلش می‌خواست طنازی کند. و شاهد آن همه کرشمه‌های مغرور خود خواستۀ خیس، نه رانندگان سرمست و متولیان ترافیک بودند و نه عابرین محجوب پر مشغله که تنهایی‌شان را به باران بی دریغ و به ماشین‌های منتظر نمی‌فروختند. هیچکس نبود تا برای «زن» نازها بخرد. زن را کسی نمی‌دید. زن را کسی نمی‌خواست. و زن هم در این ناخواستگاه اصرار و امتناع جانش تا لب، تا لبان خیس از بوسه های بارانیِ خیابان، می‌آمد. تقصیر زن نبود، تقصیر خیابان هم نبود و نه ماشین‌های خیس شده از باران و عابران و تزافیکِ شمیرانات. هر چه بود، همه در همان مسیر بی فرجام خاتمه می‌یافت.
کاش در شمیرانات کسی «خیابان» نمی‌ساخت.
دیگر مطالب

Comments are closed, but trackbacks and pingbacks are open.