بازی جدید احمدینژاد بهروایت شاهدان بستنشینی امامزاده صالح
باز هم بساط بستنشینی را برپا کردند، این بار نه در شاه عبدالعظیم. مقصد جنجالآفرینی این بار احمدینژاد و رفقایش امامزاده صالح بود. بستنشینی که دیرتر از زمان وعده داده شده آغاز شد و به سرعت به پایان رسید.
امامزاده صالح مانند همه پنجشنبهها شلوغ است، یک گوشه صحن امامزاده بساط مسابقه برای بچهها برپا شده، یک روحانی هم مجری این مسابقه. صدای بلندگو آنقدر بلند است که صدا به صدا نمیرسد. روی پلهها مینشینم و منتظر یک اتفاق سیاسی در امامزاده صالح؛ «بستنشینی احمدینژاد و رفقایش.»
گوشم بین زائران میچرخد، زمزمهها را می شنوم؛ چادر گلدار سفید به سر دارد و همینطور که در صحن در حال راه رفتن است به کنار دستیاش میگوید «قراره احمدینژاد بیاد». خبر را درست شنیده، از چند روز پیش محمود احمدینژاد دور جدید اعتراضاتش را کلید زده بود، آن هم به خاطر بازداشت و زندان رفتن یاران غارش یعنی حمید بقایی و اسفندیار رحیم مشایی؛ همانهایی که زمانی در موردشان گفته بود اینها خط قرمز من هستند.
آن احمدینژاد و این احمدینژاد
منتظر آمدن بستنشینان هستم، ذهنم خاطرات چند سال پیش را مرور میکند، همان زمانهایی که فضای سیاسی کشور در گیرودار حوادث سال ۸۸ بود، همان روزهایی که احمدینژاد مقابل دوربین یک رسانه خارجی نشسته بود و به خبرنگار میگفت «ما هیچ زندانی سیاسی نداریم». همان روزهایی که سیل دانشجویان ستارهدار و بازنشسته کردن اجباری اساتید و ممنوعالتصویر و ممنوعالقلم کردنها صدای همه را درآورده بود و او از جایگاه رئیسجمهور قانونی کشور وقعی به این اعتراضات نمینهاد.
حضور بهمن شریفزاده رشته افکارم را قطع میکند؛ چهره روحانی که از مریدان مشایی و نزدیکان احمدینژاد است. به سرعت جمعی از روحانیون به دور او حلقه میزنند. نزدیکتر میشوم، میشنوم که کسی از او میپرسد «چرا هنوز دکتر نیامده» شریفزاده هم با این جمله خیالشان را راحت میکند «اگر تا ۶ و نیم نیامد خودمان مراسم را شروع میکنیم» آن دیگری میگوید «ای کاش فرشی یا موکتی پهن میکردیم» روحانی دیگری جوابش را میدهد و میگوید «فعلا که اینجا را دارند تمیز میکنند بگذار خوب تمیز شود». منظورش خدمه امامزاده هستند که با ماشینهای مخصوص در حال تمیز کردن صحن امامزاده هستند.
احمدینژاد هنوز هم نیامده، فرصت را غنیمت شمرده و به سراغ شریف زاده می روم، از او درباره دلیل این بست نشینی ها و تحصن ها می پرسم، داشت از شدت گرفتن سرمایه داری و اشرافی گری می گفت که چشمم به جوانفکر می افتد، با همان لباسی که در بست نشینی شاه عبدالعظیم حضور داشت آرام آرام وارد حیاط امامزاده صالح شد و خودش را به جمع حامیان احمدینژاد رساند. صحبتم با شریف زاده همچنان ادامه داشت که به یکباره ورودی در امامزاده شلوغ شد. شریف زاده با گفتن این جمله که دکتر آمد مصاحبه را نیمه کاره گذاشت تا بتواند خودش را به جمعیت برساند.
حکایت ولنجک همچنان باقی است
جمعیت سلفیبگیر همیشه در صحنه، گوشی ها خود را از جیب بیرون آورده و با عکس و فیلم و البته شعار، احمدینژاد را تا ضلع غربی حیاط امامزاده همراهی می کنند، شریف زاده کنارش می نشیند و جوانفکر روی نیمکتی که احمدینژاد نشسته بود بالای سرش می ایستد و نقش پل ارتباطی میان مردم و رئیس جمهور سابق را بازی میکند.
از نوع صحبتهایش پیداست که جلسات دفتر ولنجک هنوز هم برپاست، برخی از حاضرین که میخواستند درباره مشکلاتشان با احمدینژاد صحبت کنند توسط جوانفکر دعوت به حضور در دفتر ولنجک می شوند. شاید هم از این پیشنهادش پشیمان شد که به سرعت ادرس دیگری را به مراجعین به احمدینژاد می دهد و می گوید«ساعت ۷ صبح میدان ۷۲ نارمک باشید»
جدال احمدینژادیها و آقای مجری
سروصدایی به پا شده؛ مسابقه ای که برای بچه ها تدارک دیده شده که قطعا نمی تواند بی ارتباط با فراخوان احمدینژاد باشد همچنان در ضلع شرقی امامزاده ادامه داشت و روحانی که اجرای آن را به عهده داشت تمام قدرتش را به کار بسته بود تا شور و هیجانی به این مسابقه ببخشد و توجهات را از ضلع غربی بگیرد.
هرچه مجری صدای بلندگو را بلندتر می کرد احمدینژادی ها هم در ضلع غربی به صدایشان قدرت بیشتری می دادند؛ خلاصه رقابتی میانشان درگرفته بود بیشتر از رقابت میان بچه ها که در مسابقه تلاش می کردند جایزه را از آن خود کنند. یکی از احمدینژادی ها رو به جوانفکر می گوید«بگویید بلندگو را قطع کنند تا صدا شنیده شود» جوانفکر با دست اشاره می کند که لازم نیست «عمدا این کار را می کنند؛ با گفتن هم تغییری ایجاد نمی شود».
دعای احمدینژاد پایان یک بستنشینی بیهوده
«مقامات قضایی کار را از تخریب گذرانده و با زیرپا نهادن همه موازین قانونی و حتی انسانی، قصد جان برادران ما را دارند.» این متنی بود که چند روز پیش احمدینژاد آن را در کانال تلگرامیاش گذاشت و از مردم خواست تا به روز پنجشنبه به امامزاده صالح بیایند و در مراسم بست نشینی برای آزادی زندانیان سیاسی دعا بخوانند.
مراسمی که گویی اتاق فکر ولنجک پشت آن است، حدود ساعت ۱۸:۲۰ دقیقه با آمدن محمود احمدینژاد و خواندن دعای فرج آغاز شد. بلافاصله پس از خواندن دعای فرج دعای توسل را شروع کردند. چند نفری هم بودند که با صدای بلند تلاش می کردند تا شوری در حاضرین بیندازند تا صدا بیشتر شود. وقتی خواندن دعا تمام شد دست به دعا برداشتن محمود احمدینژاد حسن ختام بست نشینی یک ساعته آنها شد.
«خدایا همه حاجات خوب مومنین و مردم ایران را برآورده ساز»«خدای بزرگ باران رحمتت را بر ملت ایران ببار» «خدای بزرگ امام زمان را حفظ کن و بالاترین درجات را در عالم به او عنایت کن و همه دعاهای او را مستجاب بفرما»«آرزوهایمان را برای اداره جهان محقق بفرما»«خدا ما را از یاران او قرار بده » اینها دعاهایی بود که احمدینژاد بلند می گفت و حامیانش بعد از او آمین می گفتند.
او کلام آخرش را به صلوات برای رفع مشکلات و آزادی زندانیان اختصاص داد و عزم کرد تا از امامزاده خارج شود.
دو دستگی محصول اقدام احمدینژاد
احمدینژاد که رفت دیگر نه خبری از سر و صدای مسابقه بود و نه دیگر از آن بلوای اولیه ای که به واسطه حضورش به پا شده بود اثری بود؛ اما بیرون امامزاده هنوز جمعیتی که احمدینژاد را همراهی می کردند حضور داشتند همه صحبت ها و زمزمه ها در مورد او و وضعیت کنونی کشور بود.
صدای جر و بحثی توجهم را جلب می کند، به سمت صدا برمی گردم، بحث بین دو زن بالا گرفته است، یکی مخالف احمدینژاد و دیگری موافق او بود درگیری لفظی هر دقیقه بینشان بیشتر بالا می گرفت که یکی پا درمیانی کرد و هرکدام با غرولندی زیر لب از یکدیگر فاصله گرفتند.
پسلرزههای حضور احمدینژاد در امامزاده صالح
دوباره به فضای صحن باز می گردم، هر گوشه گعده ای شکل گرفته و در حال گپ و گفت هستند، مرد موجوگندمی همراه چند جوان دیگر ایستاده و با تاسف درباره احمدینژاد و اطرافیانش حرف می زند«چه وضعیتی ایجاد کرده اند یادش رفته خودش چه به سر مردم آورد. »دو جوان سی و چند ساله هم در گوشه ای دیگر گرم صحبت هستند، «حرفهایش خوب است اما نمی توان از زبان احمدینژاد آن را باور کرد.»
زن میانسال هم با کنار دستی اش از نامه ای که برای احمدینژاد نوشته و به دست اطرافیانش داده حرف می زند، می پرسم مادر جان چرا به احمدینژاد نامه نوشتی؟ درخواستی داشتی؟ با سادگی و روراستی خاص خودش می گوید«نمی دانم… شاید بتواند کاری کند شاید هم نتواند، گرفتاری دارم، گفتم حالا که اینجاست این را هم امتحان کنم.»مرد ۵۰ ساله تکیه داده به دیوار نشسته است، وقتی می پرسم نظرش درباره بست نشینی در فضای امامزاده چیست؟ پوزخند می زند و می گوید«امان از بازی هایی که سر مردم در آوردند، یکی نیست به خود این آقا بگوید آن زمان که رئیس جمهور بودی چرا یادت نبود دارد ظلم می شود حالا که خودت را کنار گذاشته اند یاد مردم افتادی؟ ای خانم همه ما ول معطلیم»
این را می گوید و بلند می شود و به سمت داخل امامزاده می رود.زائران در حیاط صحن در تکاپوی نماز مغرب و عشا هستند، گویی احمدینژاد و رفقایش به همان سرعت که بساط بستنشینیشان را جمع کردند از ذهن زائران هم پاک شدند.
Comments are closed, but trackbacks and pingbacks are open.